روم نمیشد از پسرم حرف بزنم.تصمیم گرفتم تا دیر نشده باردار بشم همش یا ما خونه ابجیش بودم یا اون خونه ما.نیازی به کار بیرون خونه نداشتم ولش کردم باز رفتم زیر نظر بهترین پزشک برا بارداری لباسای عالی میپوشیدم و به همه اونایی که حس میکردم فقر دارن کمک میکردم.با این همه خوشحال واقعی نبودم چون نیمی از وجودم پسرم خارج از کشور بود و هنوز کینه و انتقام تو قلبم موج میزد.دخترم به دنیا اومد شادی و برکت خونمون با اومدنش کارمون رونق بیشتری گرفت اسمشو مسعوده گذاشتم که مرهم دل خستم بشه.پشت مسعوده خدا بهم جانان رو داد و بعد هم امیرحسین خداروشاکر بودم.