زن نگهبون دلش سوخت گفت به اقا میگم.خیلی عصبی بودم گفتم اینجوری نمیشه باید ابروشو ببرم حالم از همچی بهم میخورد چقد ما بی سوادا مظلومیم.برگشتم شهرستان پیش خاله جون که مادربزرگ اون بود دستشو کشیدم منو ببره خونه بچش که ابروی علیرضا رو ببرم با بدبختی اومد رفتیم شهر رسیدیم به یه خونه خیلی بزرگ.