بعد از 9 روز سر زدن از خونه بابام برگشتم خونه خودم شوهرم غروبش رفت تا دیروقت منم اس دادم ک متاسفم بعد 9روز تنهایی و رفیق بازی بازم تنهام گذاشتی باهات حرف نمیزنم
از در اومد زنگ زد در باز نکردم میدونستم کلید داره کلید گذاشت اومد تو میوه های دستش پرت زد محکم با مشت کوبید تويخچال دستاش خونی شد منم باردارم ترسیدم گفتم آروم باش مبل گرفت سمتم داد زد بیای جلو میزنمت دور من نیا
خلاصه خیلی فحاشی
منم رفتم اتاق خواب برق خاموش کردم و ب حال خودم گریه میکردم بعد چند ساعت اومد عذرخواهی نکرد گفت بیا شام بخوریم منم نخوردم حوصله ادامه دعوا نداشتم رفتم دوش برگشتم صحبت شد گفتم چرا فلانی ازدواج نکردی خیلی هم دختر خوبیه یجوری قیافش تو هم رفت نمیدونم ناراحت شد یا نه
امروز صب هم میگفتم دوستم رفته تهران شرکت برق ماهی اینقد گفتم خب تو هم برو حالا درآمد خودشم اینجا بیشتره جا خورد بازم از حرفم
بنطرتون متوجش کردم دیگه بریدم ازش؟
بار اولش نیس و این قشنگ ترین دعوامون بود تازه ببخشید طولانی شد خواستم کامل توصیح بدم