یادمه یه بار دخترم پنج شش ماهش بود دست برد تو ظرف میوه چاقو رو برداشت کنار مادرشوهرمم بود، اون همینجور نگاه میکرد، من پریدم چاقو رو از دستش کشیدم، بعد پدرشوهرم بهش گفت خانوم شما دیدی بچه چاقو برداشته چرا زودتر نگرفتی، اونم گفت من مامان مهربونم نباید بد بشم ، فک کن من دهنم واموند
تا اون زمان همش حواسم به بچم بود به خونشون اسیب نرسومه همش بچمو با خودم بد میکردم تا اونا راحت باشن ، تا جائیکه بچم از بغل من میپرید بغل اون، از اون شب به بعد وقتی میرم خونشون دخترم ازاده، منم بهش چیزی نمیگم، اونم باز با زرنگیش همش میگه مامانت اجازه نمیده فلان کارو انجام بدی ،درصورتیکه من حرفی نمیزنم، همش قصدش اینه خودشو خوب جلوه بده منو بد، اما الان خیلی رابطم با دخترم بهتر شده ، دو سه بار خرابکاری کنه و اون نذاره انجام بده بچه اونو میشناسه که خیلی هم مهربون نیست