ما همیشه جمعه ها میریم خونه مادرشوهرم برای ناهار ولی امروز صبح مامانم زنگ زد گفت زنداداشم هممونو واسه ناهار دعوت کرده و گفته میخوام جوجه ی حلزونی درست کنم بیاین.
منم گفتم باشه پس ماهم میایم خلاصه نزدیکا ظهر رفتیم.زنداداشم ک در و باز کرد دیدم چشماش پف کرده و قرمز شده یه لحظه با خودم گفتم شاید گریه کرده! ولی باز گفتم نبابا شاید چون زود از خواب پاشده اینطوریه..خلاصه دیگ ظهر شد و سفره و ناهارو کشید تو اشپز خونه منو مامانمو ابجیام هی شوخی میکردیم میخندیدیم ولی اون اصلا هیچی نمیگفت ابجیم خاست ظرف سالادو دربیاره...ظرف هم ته کابینت بود ابجیمم مجبور همه ظرفارو بکشه بیرون تا اون ظرفو دربیاره ک یهو زنداداشم داد زد نهههه اونو واسه چی درمیاری ای باباااااا...بعد یه لحظه ابجیم بیچاره همینطور موند ولی برای اینکه ناراحتی پیش نیاد ب شوخی گفت...خب بابااا بیا خودت دربیار و بعدم الکی خندید..بعد هممون اومدی سر سفره خاستیم شروع کنیم زنداداشم تو اشپزخونه بود میخاست ته دیگو بیاره داداشم پرسید ک ملیحه کو؟منم گفتم تو اشپزخونس داره ته دیگ میکَنه الان میاد. بعدداداشم گفت اون نمیتونه تو برو کمکش بعد زنداداشم یهو از اشپزخونه اومد بیرون گف یعنی چی جلو این همه ادم میگی من نمیتونم؟خجالت نمیکشی جلوی اینهمه ادم ابروی منو میبری بعد شروع کرد ب گریه و با داد میگفت کم برای تو و این خونه زحمت کشیدم؟اینه جوابای من؟بعد ظرف ته دیگ ک چینی بودو از قصد انداخت رو سرامیک ک بشکنه😰هممون مات و مبهوت مونده بودیم خلاصه ما زنداداشمو بردیم تو اتاق و ارومش کردیم گفتیم قضیه چیه؟گفت داداشم ک چن وقت پیش کرونا داشت و نمیدونسیم رفته خونه مادر زنداداشم ایناو الان هم تست کرونای بابای زنداداشم مثبت شده و داد میزد همش تقصیر اون داداش بی فکرته و بعد گریه میکرد..داداشم ۳۹ سالشه و زنداداشم ۲۷ سالشه بعد زنداداشم داد میزد مرتیکه سن پدر منو داره ولی انقد بی فکره😔 بعدم مامانم گف بهتره ک ما ازون جا بریم و اخرم ما اومدیم خونه حالا میدونم داداشم خیلی بد عصبانیه ممکنه زنداداشمو ی وقت بزنه یا زنداداشم میدونم زبونش خیلی تلخه یه وقت ی چیزی میگه بدتر میشه همه چی بنظرتون برم خونشون زنداداشمو بیارم پیش خودم؟
از طرفی هم میگم شاید مشکلشون حل شده باشه..دلم واسه زنداداشم سوخت اگ منم زبونم لال جای اون بودم واقعا نگران مامان بابام میشدم خب