الان دو ساعته دارم گریه میکنم
از ۷ سال پیش با خانووده همسرم میشینم به امید اینکه بتونیم خونه بخریم ولی.....
بچه ها خیلی دلم گرفته بچه ای که با خون دل پرورشش میدم حالا همش میبرن پیش خودشون یه جوری قوربون صدقه اش میرن ازم دوری میکنه خانواده خودم وتمام بستگانم شهرستانن خیلی تنها وغریبم همسرم هم همیشه سر کاره حتی جمعه ها
اینقدر ازشون بدم میاد جاریم حاضر نشد بیاد اینجا زندگی کنه پدرش پولدار بود بهشون کمک کرد خونه خریدن یه جورایی اینم یه سرکوفت شده برام
اعتماد به نفسم رو کامل از دست دادم
دوستای گلم بهم دلداری بدید