دلخوشـم بـا روزهـای رفته و طوفانی ام
قصــه هــا دارد نـگاه ابـری و بــارانی ام
در خودم این روز ها غرقم چنان گرداب ها
در خودم این روزها سرگرم سرگردانی ام
تخت جمشیدم ، برای خود شکوهی داشتم ...!
بـازهـم دارم تمـاشـا ، بـا هـمه ویـرانی ام
مثـل شیـری در قفـس افتـاده ام امـا هنوز
خـوب از یــادم نـرفتـه ، عـادت سلطانی ام
مـرد میفهمـد؛ اگـر مردانـه احساسم کند
نَقـل ِ دردی کـهنه را از گـریـه ی پنهانی ام