2737
2734

سلام دوستانیکه درجریان تاپیکام هستند میدونند من هوو دارم که تویکی از تاپیکای قبلیم توضیح دادم بگذریم.بچه هاشوهرم سعی میکنه عدالتو بین مارعایت کنه و هردوتامونویجوردوست داشته باشه امااین زندگی ازاولش سراسر مشکله اگه تاپیکامو دنبال کنیدمتوجه میشید اوایل نگفتم هوو دارم ولی چندتاپیک آخرم گفتم ماجراروکه چی شدوفلان...

قضیه اینه که بچه ها من باشوهرم خیلی وقتاازلحاظ عاطفی وحتی جنسی گاهی مشکل داشتیم مانزدیک شش ساله که باهم هستیم که درسال چهارم زندگی ماباوجودهوو سه نفره شد ماجراش توتاپیکای قبل هست لطفااینجانپرسید..من این چندماه اخیرخیییلی ازشوهرم سردشدم وکلادوسداشتم ازش جداشم اما بهش وابستگی عجیبی دارم انگارشده عضوی ازبدنم که هرچقدبهم زخم بزنه نمیتونم ازش جداشم..امابخاطراینکه خلاعاطفی شدیدی داشتم گول خوردم وبایه آقایی همصحبت شدم اون کلی ابرازعلاقه میکرد ومیگفت عاشقتم فلان..خیال میکردم وقتی بااین آقاهه صحبت کنم ازشوهرم وابستگیم کم میشه طوری شده بودکه حتی شبادوسنداشتم پیش شوهرم بخوابم خلاصه بچه ها شوهرم بهم شک کرد وفهمید امابهم هیچی نگفت تااینکه یشب منو بردخونه مادرم وگوشیموازم گرفت وپیامامونو نشون داد ودرحالیکه اشک میریخت بهم گفت تو لجنی ودیگه باهات زندگی نمیکنم...منم جلوپدرمادرم تمام ظلماییکه بهم کرده بودوگفتم گفتم بخاطر کم توجهیات بود بخاطر بی محبتیات بود من نیاز به محبت نیازبه توجه داشتم خلاصه شوهرم قهرکرد رفت...


اولش گریه میکردم و به مامانم میگفتم خیلی خوب شدکه رفت کلی بهم خیانت کرد فلان کلی توزندگی اذیت شدم فلان تافرداش خیلی حالیم نبود داغ بودم مامان بابام میگفتن برووسایلاتو بیارکه جداشی فلان....

بچه هازمانیکه دیگه دیدم شوهرم کلاتوزندگیم نیست احساس تنهایی عجیبی کردم بااینکه اون آقاهه هنوزبهم پیام میداد ...انگارتودنیا بیکس شده بودم پشتموخالی میدیدم همش یاد کارای شوهرم میفتادم دلم براش تنگ میشدیاداینکه ازبچگیم من باهاش بودم یاداشکاش موقعیکه کارموبروم آورد...خلاصه تا دوروز پیام میدادم بهش علت کارمو توضیح میدادم کلی کلی کلی بهش گلایه کردم که توهمش بامامانتو سمیه گشتی منو ول میکردی من تنهابودم توفکرمن نبودی تو دوسمنداشتی فلان...روزسوم چون حالم خیلی بد بود بیست باربهش زنگ زدم بلاخره جواب دادکلی گریه کردم پشت گوشی بخدامنم راضی به اینکارنبودم میخواستم توروفراموش کنم ولی نتونستم بعدبهم گفت بیا مشهد که بریم خونه ولی باید تعهدبدی که دیگه تکرارنکنی وگرنه دیگه هیچی...خلاصه همودیدیم ولی بچه هاازهمون لحظه اول کلی بهم توجه کرد کلی بهم محبت کرد هواسردبود هی میگفت بیاژاکتمو بپش سرمانخوری ازلحظه ای که همو دیدیم هیچی بروم نیاوردکه چکارکردم..حتی تعهدنامه کتبیم ازم نگرفت کلی توماشین بهم گفت زندکی مابالاپایین داره باهمه فرق میکنه توبایدصبورباشی گفت بمادرمم گفتم دیگه بهت چیزی نگن بزارن آرامش داشته باشی.امشب کلی منو بردخرید.رفتاراییکه تواین چندسال ندیده بودم ازش تواین دوسه روزانجام داد.همش توخونه میادسمتم بغلم میکنه بوسم میکنه ابرازعلاقه میکنه.انگاری که اونم متوجه شده قبلاخیلی بهم کم لطفی میکرده والان میخواد ازدلم دربیاره..

ولی بچه ها من دلم طلاق میخواد چون زندگیم درست نیست امابشدت ازطلاق میترسم بشدت به شوهرم وابسته ام .احساس میکنم تنهایی منومیکشه باوجودتمام بدبودنای شوهرم کنارش احساس امنیت میکنم..اماهمش فکرمیکنم درآینده کنارعیچ مردی چنین حس امنیتی نداشته باشم...این حساطبیعیه؟؟اگه طلاق بگیرم شوهرمو فراموش میکنم؟؟اگه نتونم بامردای دیگه کناربیام چی؟من بشدت از تنهایی میترسم


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731
ازاینکه نتونم این شکستوتحمل کنم میترسم

عزیزم به خداتوکل بکن 

همسرت شماروکافی ندونسته ودیگری روبرشماترجیح داده

تابچه دارنشدی وشرایط هست خودتو نجات بده

لیاقت شما این نیست

وابستگی چرابایدبه کسی داشته باشی که بهت وابسته نیست

به دل نازکت که باوجود ازدواج مجددش شکسته میشه فکرنکرد

همچین بی وفایی میخوای چکار؟

2738
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687