دوست پسرمو میگم خیلی کارا کرد ک ازش ناراحت بشم با زن داداش خیلی راحت بود هم دیگرو الکی بوس میکردن بغل هم بودن باهم میخوردن با هم درد دل میکردن
بزور از هم دیگه جداشون کردم دوست پسرم پشت زن داداشش وایستاد و منو بده کرد گف تو بدی اینا خانوادمن تو چکار داری در صورتی ک من دختر نسبتا مذهبیم این چیزا رو ندیدم
بعد منو وادار کرد بیام خونشون ک مادرش نشست پیشم گف قبلا یکی زیاد میومد خونمون بهش گفتم دیگه پاتو بزاری خونمون پاتو میشکونم دیگه نبینم بیای تو چشام نگا میکرد و میگف منم ب خودم گرفتم ب دوست پسرم گفتم گف ن خاسته باهات حرف بزنه فقط دیدم فایدع نداره بهش گفتم خاستگار دارم میخام ازدواج کنم اونم گف نه صبر کن میام خاستگاریت و بعد چند روز اومد ولی چی مادرش فقط اومد حرف زد بعد رف بابامم قبول نکرد گف اینا ادمای بدین دوسشون ندارم بعدش ک دوست پسرم و خانوادم هرچی از دهنش درومد سر بابام گفتن پیشم ک مگه قطی دختر اومده بعدش دوست پسرم بهم گف تو خاستگار نداری ترشیدی مجبوری منتظرم بمونی بعد بش گفتم تو اگ منو میخای پدرمو راضی میکنی بم گف پشیمونم اومدم خاستگاریت این جریانا ۵ ماه پیشه بم گف دوسم داری باید سه سال منتظرم بمونی باید الان بیای معذرت خواهی کنی از مادرم
دیگ ولش کردم ولی میخاااااام تلافی کنم میخام بسوزه میخام بگه ای کاش هیچوقت این کارو نمیکردم میخام پشیمون بشه