من از مدت ها قبل یه خواستگار سمج دارم که حالا به هر دلیلی نه از نظر خودم نه از نظر خانوادم مورد قبولمون نیست یعنی خودم راضی نیستم ،خانواده ام میگن به من به هیچ وجه راضی نیستیم ولی وقتی زنگ میزنن و هی پیگیری میکنن خانواده به جای اینکه بگن ما راضی نیستیم الکی میگن ما راضی هستیم دخترمون میگه من قصد ازدواج ندارم اصلا دهنشون رو باز نمیکنن که ما راضی نیستیم ،فقط توپو میندازن تو زمین من ،اونام هی دست نمی کشن هی زنگ میزنن هی میخوان بیان که خانواده خودشون هی با بهونه نذاشتن بیان(این خواستگار و خانوادشون باهامون اشنای دورن)
از طرفی مادر و خواهر خواستگارم هر جا میشینن میگن ما دختر فلانی رو قراره بگیریم برای پسرمون کار تموم شده،همه ما رو میشناسن و خبر دار کردن همه رو
منم از پسره و خانوادش نفررررررت دارم و جالب اینکه از همون اول مادر پسره منو پسندیده و پسره قبول کرده فقط
بعد از دیروز پیله کردن که ما فردا میایم خونتون ،بعد امروز صبح بابام برگشته میگه امشب بهشون میگم من دخترمو شوهر دادم به یکی دیگه که دست بکشن از سرمون(فقط نمی خواد بگه بهشون که من دخترمو نمیدم به شما)
یعنی چی اخه ؟؟؟اینا بعد نمیگن طرف کیه؟؟؟؟این زنه از اوناییه که حرف تو دهنش نمیمونه همه جا میره جار میزنه،شهر کوچیکه،همه مارو میشناسن
به خدا من کشته مرده شوهر نیستم ولی دیدم اینجوری تا اخر عمر مجرد می مونم،وقتی بگن یکی شوهر داره دیگه کی میره خواستگاریش؟؟؟
منم نیم ساعت قبل از اینکه بیان بلند شدم از خونه زدم بیرون بدون اینکه بگم به کسی رفتم خونه دختر داییم تا حداقل ببینن من نیستم نخواستم باشم یا پرو ام یا بیشعورم یا به هر دلیلی نخواستم ببینمشون که بدشون بیاد دست از سرم بکشن
الان برگشتم بابام تا میتونست داد زد که تو ابروی منو بردی ،تو بهشون بی احترامی کردی
شما بگید من باید می موندم بابام ابروی منو میبرد؟؟
اصلا فکر نکنید بابام اون حرفشو که میگم دخترمو شوهر دادم رو الکی گفته کاملا جدی ،از اون کارای احمقانه ای که میگه می کنم و میکنه و همیشه ابرومونو میبره
الان من چاره ی دیگه ای داشتم؟؟شما بگید به من
به خدا هزار تا مشکل دارم خودم ،تو بدبختیم موندم حاضرم بگن بیشعوره ولی دست از سرم بردارن