اوایل فک میکردم پسر خوبیه بعد من چادری بودم اون گفت خوشم میاد .بعد تو خانوادشون مشروب میخورن به غیر از خواهرش روز اول نگفت من با زن داداشم دست میدم و اونم حجاب نداره اون زمان مجرد بود مشکلی نداشت میگم حالا که زن گرفتی بگو دست نمیدم میگه نمیشه اون دستشو میاره جلو و من دوست ندارم با چنین ادم هایی رفت و امد کنم البته من هنوز عقدم تولد دعوت شدیم چند روز پیش گفت اونجا مشروب میارن نمیشه نخوری گفت باشه ولی اونجا میارن زشته و خورد و لیوان دلستر رو نشونم داد که ناراحت نشم و یه زوج دیگم اونجا نخوردن و به شوهرش اصرار میکردن بخور با وجود اینکه میدونستن زنش ناراحت میشه و شوهرش نخورد و بعد که ابراز ناراحتی کردم تو پی ام گفت غر نزن از این به بعد نمیبرمت ولی این حق منه که انتخاب کنم اونم ب من گفت قبل از اینکه بریم تولد چادرت کو و مامانش فهمید منم دیگه بهش شوقی ندارم و از چشمام افتاده خیلی به حرف بقیه بها میده میگه ,چادر بپوش بقیه حرف درمیارن بعد دید موفق نشد گفت من خودم دوس دارم و دیگه خستم کرده انقدر توضیح دادم بهش میگم بهم محبت کن میگه اگه بگی نتیجه عکس میده تو محبت کن من محبت میکنم دیگه میلی بهش ندارم خیلی پشیمونم