*حکایت خودمه*
فکر کنم بعضیاتون بدونین این چن روز چی به سرم گذشت اگرم ندونین *تاپیکام هست*
بخاطر یسری مشکلات *تامرز دیوونگی رفتم*؛اینکه میگم دیوونگی به معنای واقعیه؛طوری که شبها از خواب میپریدم باحالت سرگیجه و لرزش بدن* مث دیوونه ها* توخونه راه میرفتم *دنبال ی روانپزشک بودم که بستریم کنن*
نمیدونستم باید چیکار کنم* هیچکی نمیتونست کمکم کنه* و مشکلمو هم نمیتونستم به بقیه بگم
ی چن وقتی بود خیلی از خدادور شده بودم و اعتقادی نداشتم؛و بخاطر همینم تو مشکلم خیلی حس پوچی و ناامیدی میکردم و این کارمو بدتر کرد؛ی شب از خواب پریدم و باچشم گریون و هق هق کنان توهمون حالت دیوونگی ناخداگاه بااشک سرمو *روبه اسمون کردم* و به خداگفتم میدونم هستی؛میدونم ازت دور شدمکمکم کن؛کمکم کن تااخر عمرم بندگیتو میکنم،کسی کاری ازش ساخته نیست کسی نمیتونه کاری کنه *ولی واسه تو* اسون تر از ی شکلات دادن به ی بچس..
خلاصه چند روز به همین منوال گذشت و به طرز عجیبی هرروز حس بهتر شدن داشتم انگاری ی نیروی خیلی قوی هرچی حس بد و فکر منفیه رو از وجودم کشید بیرون؛این همه گفتم تابه اینجا برسم که هیچ وقت خدارو فراموش نکنین؛ایمان قوی داشته باشین و از ته دل ازش بخواین؛بی جواب نمیزاره❤