پدرم یه نفسی بکشه😭😭😭😭
الان که دارم مینویسم با اشک مینویسم
۲۲ ساله مادرمه ولی انگار من مادراونم یکبار مث مادرا خانوم نبود بجا حرف نزد مودب نبود باسیاست نبود زن خونه نبود
همیشه اون حرف زد ما خجالت کشیدیم اون مارو دق داد
تویه سال سه چهار بار مریض شد بازگفتم مادرمه پیش شوهرم ابرومو برد گفتم مادرمه
یهو چشم بارکردم دیدم بابام پیرشده شکسته شده
هیچ وقت باعث نشد ما پیشرفت کنیم هیچوقت انگار این زن ازاولشم بلدنبود زن خونه باشه مادرباشه مهربون باشه
اونقدر ازارم داد سال سوم دبیرستان شوهرکردم
خیلی بدبود هنوز کاراش یادمه یهو الکی تهمت میزد الکی فحش میداد
الانم مادرنیست صلاح زندگیمو نمیخواد خیلی خستم حتی خواهر ندارم باهاش حرف بزنم حتی خانوادشم میدونن مریضه دوقطبی
دارو میخوره الان دوهفتس داروهاشو قطع کرده روزگارمون شده سیاه کاش بمیره بابام فقط تواین پنجاه سالگی بفهمه زندگی چیه دلم بدا بابام میسوزه خیلی مظلومه😓😓😓
خیلی خستم خیلی زیاد کم اوردم