چهار تا داریم
سه تا پسر یه دختر
امشب نشسته داره برنامه ی پنجمی رو میریزه
بعد بحث مادرش شد
چون مادرش مخالفه گفت بفهمه میکشتم
بعد یهو یادش افتاد که دیروز تولد مامانش بود
زد تو سرش که یادم نبود بعد به من گفت تو باید اینا رو یادت باشه
منم رقتم تو قیافه و دنبال بهونه بودم که بگم یه هفته پیش هم تولد من بود که انکار نه انکار
هر سال همینه تولد مادرش و به بهترین شکل میگیره مال من یادش میره
مگر اینکه پسر بزرگم یادش بیاره که اونم از سر وا کنی یه چیزی بگیره یا یه رستورانی ببره۔۔۔۔
خلاصه گقت بیا بغلم منم مثلا ناز میکنم و ناراحتم
اخرش گفت برو گم شو پشتش و کرد بهم خوابید