امسب گفتم بريم ي رستوران محلي خير سرم ميخواسنم ديزي بخورن ك دوست دارن
حالا بماند ك نداشت
دفعه قبل ي رستوران درجه يك بردمشون فك كردم اينجا هم خوبه
خودم تا حالا نرفته بودم
غذا بد بود حال ههمون گرفته شد هي غر زدن خب مگه من ميخواستم بد باشع؟بي كلاسم بود ب بابام برخورذ ولي جاش قشنگ بود
بعد داداشم اومد بهم دوغ بده بد گرفتمش ريخت يكم
بابام شروع كرد داد زدن بلند بلند شانس اوردم قسمت ما كسي نبود ولي صذاش رفت همه جا
منم ديگه غذا نتونستم بخوزم عصبي شدم
اخه ادم تو رسنوران واسه ي دوغ داد ميزنع يني خودش تا حالا نريخته
خجالت مبكشم باهاشون جايي برم
هيج وقت شاد بر نميگردم هميشه حال گيري ميشه😞بعد ميگن تو چرا حوصله مارو نداري