چند وقت بود هی بامن این حرفارو میزد بعد ازم پرسید حست ب من چیه منم گفتم خیلی آدم خوبی هستی واقعا یه برادر کاملی گفت ولی تو خواهر نیستی من نمیتونم خواهر ببینمت اگه با بابات حرف بزنم پشتمو میگیری؟منم واقعا جا خورده بودم هم ته دلم خوشحال بودم ک منو انقد دوس داره هم میدونستم ک اون فقط برادرمه
گفتم نکنی اینکارو جفتمون تنبیه میشیم
گفت من هیچکسو ندارم غیر بابات واس خواستگاری ک از بخت بدم بابای توام همونه
ولی من باز اصرار کردم ک این حس خوبش مال اینه ک همیشه پیش هم بودیم ووابسته ایم دراصل عشق نیست و بچگونه ای خلاصه هربار ک حرف میزد من میزدم زیر حرفاش ک نه و اشتباهه و من حسی بهت ندارم با اینکه داشتم
تو همین جریانات بودیم ک برادر بزرگش ک تهران بود با پسر خالش طی یه اتفاق کشته شد (رفته بود توی دعوا پسر خالشو جدا کنه ک طرف با چاقو زد تو شاهرگشو یه روزم کما و بعدش فوت کرد) شوک خیلی بدی بود ب خانواده ما واقعا ماتم زده شدیم از همه بدتر خودامیر ک روحیه اش نااابود شد و رسما بی کس دیگه نه پدر داشت نه مادر نه برادر از خانواده اش فقط خودش مونده بود و روز به روز حالش بدتر میشد و من مرهمش بودم
یه دخترعمو هم داشتیم ک تو روستا بود و خیلییی سعی میکرد توجه امیرو جلب کنه همسنشم بود ولی خیلی ریاکارانه میومد جلو عاشق نبود فقط دنبال شوهر بود و علاقه امیر به منم میدونست
تمام مدتی ک امیرو از داغ برادرش آروم میکردم در گوشش میخوندم ک خواهرتم و دارم خواهری میکنم چون بابام راضی نبود و همیشه میکفت فقط برادرته هرچند خودم یکم دوسش داشتم
چند ماه بعد فوت برادرش از سرکار اومد با یه دست گل دم در گفتم این چیه از کجات کی بهت داد؟گفت میفهمی بعدش اومد به بابام گفت :
بابامی؟
بابام بهش گفت کمتر از پسر خودم برات نذاشتم باباتم
گفت ینی دختریو بخوام دستمو میگیری ببری خواستگاری؟
بابام گفت تو لب تر کن فقط
دیوونه بلند شد گفت دخترتو میخوام خواهرم نیست عشقمه هیچکس برام نمونده اینم از دست بدم کثیف ترین پسر دنیا میشم از عقده
بابام بهش گفت اولین کاری ک میکنی وسایلتو جمع کن ببرمت خونه اون عموت یه مدت شما دیگه صلاح نیس پیش دختر من باشی از روز اول گفتم برادر و خواهرید از دختر خودم میترسیدم الان از جای دیگه واسم دراومده
امیر یهو به بابام گفت هر گورستونی میفرستی منو دست شکیلا تودست منه اینم با من بفرست بسپارش ب من چند سال بعد بیا صدا خنده اشو بشنو
بابامم یهو کشیده زد تو صورتش 😔من خیلی ناراحت شدم ناخودآگاه گفتم نمیخوای بهش دختر بدی چرا میکوبی تو صورتش نده دخترتو براچی میزنیش
بابام از حرفم ترسید گفت تو مگه دوسش داری؟
من گفتم نه برادر تنیمم بزنی همینجوری به هم میریزم
امیرگیر داد حرف دلتو بزن تو واقعا منو دوس نداری؟تو میترسی حرف بزنی؟
خلاصه اونشب من پشتشو نگرفتم و بابامم وسایلشو جمع کرد عمومو خبر کرد بیاد گلشم انداخت تو سطل آشغال ولی تا لحظه آخر امیر بد نگام میکرد ک چرا ازش دفاع نکردم و چیزی از علاقم نگفتم
منم بچه بودم و ترسو حرف حرف بابام
فک میکردم زشته دختر بگه کسیو دوست داره