پدربزرگ مادربزرگا قديما همو نميديدن تا شب عروسي ولي چقدر عاشقانه زندگي ميكردن
اونا هنر عشق ورزيدن رو سينه به سينه از مادرها و پدرهاشون ياد گرفته بودن
عشقو احترام رو به مهر ورزي بيكران تبديل ميكردن
نه الان كه پسر اس ميده چي پوشيدي
پدر بزرگم مريض شد رفت بيمارستان مادربزرگم از شدت غصه مرد
بعدشم پدربزگم يعني يه سه روز