بعد دیگه اونا هم اومدن پایین و منم هیچی نمیگفتم شوهرم رفته بود پیش مامانش و بمن نگاه میکرد مادرشو بوس میکرد
مامانشم هر روز بیرونه بعد بمن میگه فلانی چقدر سردردم و مریضم
پیش خودم گفتم بسه بابا همش میری خوش گذرونی به دروغ پیش ما خودتو به مریضی میزنی
امااینارو که نگفتم بهش گفتم چرا اخه سرت درد داره و این حرفا