من بچگی و نوجوانی فوق العاده مظلوم ساکت کم حرف بی زبون بودم همیشه تو خودم بودم وخیلی کم حرف میزدم بعداز اینکه دانشگاه رفتم وتوخوابگاه با دوستام زندگی کردم ازاین روبه اون روشدم چنان فن بیانی پیداکردم که نگوهمش تکه های بامزه میپروندم باهمه صمیمی میشدم خیلی گرم میگرفتم وکلاتوجمع بازبونم همه روجذب میکردم تا الان که میرم سرکارحالامشکلم اینجاست که من بااین اخلاقم که بیشترهمکارام آقاهستن سه تاخانومیم یه خانمی اومده ساکت اصلا حرف نمیزنه خیلی کم باآقایون زیاد صحبت نمیکنه ولی من ممکنه پیشقدم هم بشم برابحثی.حالاهرروزکه ازسرکارمیام خونه حرفهاورفتارهای خودموبااون خانم مقایسه میکنم میگم کاش منم مث بچگیم توخودم میبودم و حرف نمیزدم ینی بلدنبودم صمیمی شم ارتباط بگیرم.حس میکنم همکارام باوجوداون خانم حتمامیگن این یکی چقدراحته.وووااای یه چیزی بگین ببخشین طولانی شد.ممنون ازاینکه برام وقت گذاشتین