زندگی بقیه رو میدیدم حسرت میخوردم چرا خانوادهاشون بهشون اینقدر توجه میکنن ولی من نه برعکس بقیه ام کسی برای خوشحالیم کاری نمیکنه تصمیم گرفتم بایکی دوست بشم شاید اون بهم توجه کنه بالاخره پیش اومد اشنا شدیم دیدم بهم توجه میکنه تولدم بهم تبریک میگه یا درسام خوبه تشویق میکنه کم کم گذشت شد پنج سال منم بخاطر توجهس به حرفاش گوش دادم مثلا برخلاف علاقم میگفت چادر بپوش از کارایی مذهبی که دوستنداشتم چون میخواستم بمونه گوش میگردم الان که رسبده به ازدواج پشیمونم