کلاس سوم ابتدایی بودم که معلممون در خصوص اجازه گرفتن از بزرگتر ها برای هر کاری داشت توضیح می داد و اهمیت این کار
می گفت من ازدواج کردم و شهری که پدرم و مادرم زندگی می کنن از محل زندگی خودم که این شهره خیلی دوره
گفت هر وقت بخوام جایی برم یا برای خرید برم بیرون تماس می گیرم از پدرم اجازه می گیرم و اگه پدرم خونه نباشه ، میرم خونه شون ازش اجازه می گیرم و بر می گردم
شهرمون و خرید و یا هر کاری دارم انجام می دم
هنوز که هنوزه ، ذهنم درگیره این داستانشه به خدا
هیچ وقت نمی بخشمش، چون باورم شده بود
وقتی وارد دوره راهنمایی شدم مدام فکر می کردم چطوری مثلا برای خرید نون ، می رفت یه شهر دیگه از پدرش اجازه می گرفت میومد محل زندگی ش خرید می کرد
خدااااا ، وقتی الان یادم افتاد سر دردم شد