بزرگترین سوتی عمرم این بود
دوستم با یه پسره دوست بود نمیدونم من چرا خر شدم گفت بیا با دوستش باش و قرار گذاشت پسره اومد دنبالمون با یکی دیگه از رفیقاش اون شازده که قرار بود با من باشه سرباز بود نرسبده بود بیاد اینا گفتن بیایبد بریم خونه این رفیقه تا امید بیاد از پادگان خاک تو سرم داشتم با دوستم چونه میزدم که نره بالا و خر نشه برگشتم از کیفم گوشی درارم دیدم الناز رفته بالا نمیدونم چه فکری کردم رفتم بالا
رفتم توی اطاق خواب درو قفل کردم نمازمو خوندم اومدیم بیرون
اونام تو پدیرایی پسره داشت مخ دوستمو میزدم
اومدم پایین انقدر زنگ خوته ارو زدم ابروشون رفت تا التاز بیاد بیرون