من پدرمو ۷ ساله که از دست دادم؛اونموقع نامزد داشتم ک پدرم سرطان گرفت؛با نامزدم ب مشکل خورده بودم،پارانویید داشت به شدت بدبین و بددهن بود و هزیان گویی های شدیدی داشت بددل و البته کتک میزد،بگذریم ازش
تازه باهاش کات کرده بودم و به شدت عصبی و افسرده بودم و زندگی برام انگار به انتها رسیده بود
برای همین به پدرم اونطور که در حالت عادی میشه رسید نرسیدم؛منظورم از رسیدن تروخشک کردن نیست آخه مادرم خودش طفلی مثل پروانه دور بابام میچرخید
منظورم اینه که ایکاش بیشتر پیشش مینشستم و باهاش حرف میزدم و شوخی میکردم،کاش بیشتر میبوسیدمش
کاش بیشتر پاهاشو ماساژ میدادم کاش بیشتر به صورتش نگاه میکردم
همه ی اینکارا رو کردم ولی نه اونقدر که در حالت آرامش ذهنش بشه انجام داد
همیشه بابتش عذاب وجدان دارم😔😔
پدرم بهم میگفت وقتی صورتتو نگاه میکنم انرژی میگیرم
شبا کنار تختش مینشستم تا بخوابه،یه ربع بعد اینکه خوابید میرفتم تو اتاقم و تو دنیای پر از غم و غصه ی خودم غرق میشدم
صورتشو میبوسیدم بعد لپمو میذاشتم رو لبش میگفتم نوبت توئه
با اینحال همیشه احساس میکنم کم گذاشتم براش،کاش اون روزا فکرم درگیر زندگیم نبود تا بیشتر حواسم به پدرم بود
هر وقت میرم سر خاکش بهش میگم بابا منو ببخش اگه برات کم گذاشتم
حالا براش قرآن میخونم،صلوات میفرستم برای شادی روحش،فاتحه ی کبیره میخونم اما اینا کجا و لمس دست و پاش کجا😔😔