یه هفته است رنگکار داریم
هیچ کی تعارف نکرد حداقل شب بریم خونشون
تو بوی رنگ مسموم شدیم
من که دیگه نفسم نمیاد😥
الان خواهرشوهرم زنگ زده که خونتونو رنگ کردین باید شیرینی بدین شام دعوتمون کنین😐
خندیدم گفتم تشریف بیارین قدمتون روی چشم
ولی تو دلم بستمش به فحش😐
۸ روز طول کشید تا خونه رنگ شه
تازه امروز تموم شد من خونه و زندگیم بازار شامِ
فرشام قالی شوییِ هیچ کی تعارف نکرد بیان کمک
یا حتی مثلاً من تو این بوی رنگ از صبح تا غروب با کارگرا سر نکنم برم خونشون
یا مثلاً شب لااقل تو این بوی رنگ رو سرامیک نخوابیم
شوهرم چندبار به آبجیاش و مامانش اینا گفت که ما خونمون رنگکار داریم آواره شدیم جا نداریم یه بار تعارف نکردن😑
شوهر منم خونه مامانم اینا نمیاد شب بمونه
برا همین منم لج کردم و نرفتم نه که بخوام بهش پرخاش کنم گفتم تو نمیای منم نمیرم من جایی هستم که شوهرم باشه
اینکه شیرینی خواسته حرصمو دراورده بازم اگه شوهرم بخواد دعوتشون کنه مشکلی ندارما نه که بخوام بگم چرا اومدن خونمون و ... بالاخره خونوادشن
ولی حرصم از اینه که یه تعارف نکردن
والا کمر درد گرفتم دیگه رو سرامیک