خیلی دوستش دارم،اونم واقعا دوستم داره نمیگم چجوری چون طولانیه ولی خوب واقعا ثابت کرده که دوستم داره و عاشقمه.
دو سال باهم دوست بودیم،سال اول خوب بود تا اینکه بعد یک سال سر یه قضیه زد تو گوشم،دو سه بار بعدم تکرار کرد و بعدم که عقد کردیم،امشب با مامانم رفته بودیم جایی منم دیرم شده بود انگشتر و حلقمو ننداخته بودم اونجا یه خانمه ازم خواستگاری کرد برای برادرش،نامزدم اومد دنبالمون منو مامانمو برسونه،مامانم تو راه خیلی ریلکس گفت خانمه ازش خواستگاری کرد و این حرفا،من فهمیدم که اعصابش خورده ولی خوب به رو خودم نیوردم نامزدم مامانمو رسوند خونه و منو برد مغازش به بهانه اینکه تو چیدن کفشا کمکش کنم،چون کفش فروشی داره،وقتی رفتیم داخل مغازه و کرکره رو داد پایین خودم فهمیدم چه خبره،خیلی آروم و با لحن مهربون اومد سمتم و گفت حلقت کو؟؟؟چیزی نگفتم،گفت عشقم حلقت کو؟؟؟تا اومدم بگم جامونده محکم زد تو گوشم،گفت چرا نگام نمیکنی گفتم ازت میترسم،گفت ازم میترسی و بدون حلقه میری مهمونی ازت خواستگاری کنن؟؟؟دوباره یه مشت محکم زد تو بازوم که کبود شده گفت اگه میترسیدی این کارارو نمیکردی...