اینو اون روز هم گفتم بزار بنویسم
واسه عاشورا خونشون بودم بعد کیک یزدی آوردن با چایی بخوریم
دخترم خیلی اصرار داشت که کاغذ شو بخوره
منم ازش گرفتم رفتم تو آشپزخونه بندازم توی سطل یهو مادر شوهرم گفت چیه چرا گریه می کنه
گفتم میخواد کاغذ روغنی کیک و بخوره یهو خواهر شوهرم گفت وا خو منم الان دارم میخورم
مادر شوهرمم گفت منم میخورم 😑😑😑
رفتم به شوهرم گفتم اینجا دوربین مخفی هست یا دیونه خونه ایی چیزی هس😂😂