من تو این ی سال ازش
دعوا دیدم
عرق خوری دیدم
بیکاری دیدم
بیحالیو بدحالی دیدم
ولی عاشقش شده بودم
همرو دیدم ولی با عقل ندیدم
هنوز نسبتی باهم نداشتیم
بهم مشکوک بود
حق تنها بیرون رفتن نداشتم
نوع لباس پوشیدنمو اون باید تعیین میکرد
وقتو بی وقت باید جواب تماساشو میدادم
اگ من جواب نمیدادم تلفن خونه زنگ میخورد
بچه اخر خانواده ام کسی دلش نمیومد اذیتم کنه و بهم فشار بیاره
مخالفتشون سرجاش بود اما با ادامه صحبتم با متین مشکلی نداشتن
فک کنم میخواستن خودم بشناسمش تا بگم دیگه نمیخوامش
تو همین سایت تایپک زدم و از دست خانوادم نالیدم
گفتم عشقم پاکه چرا مانع میشن
ی سریا گفتن ب حرف خانوادت گوش کن
ی سریا گفتن واسه خاطر عشقت بجنگ
جنگیدم
امروز یک سالو سه ماه از اولین دیدارمون میگذره
امشب فهمیدم بیماره
امشب فهمیدم تمام این یک سالو سه ماهو حالم خوب نبود
خوب نبود چون هر روز دعوامون بود
هر روزمون دعوا بود چون بهم میگفت دروغگو
دعوا بود چون حرفامو باور نداشت
شب میگفت بیا تموم کنیم این رابطه رو صب میگفت عشقم من بدون تو میمیرم
شب فحشم میداد و صب قربون صدقم میرفت
میگفت هیچ کس به خوبیه من واسه تو پیدا نمیشه
اما واقعا با شرایطی ک گفتم پیدا نمیشد؟
حرفاو دعواهای ک شب داشتیمو صب یادش میرفت
میگفتم وای چه مرد خوبی
عصبی شدناش لحظه ایه و زود اروم میشه
اما نه
اون یه بیمار بود
هنوزم عاشقمه
هنوزم دوسش دارم
اما زندگی با همچین مردی مصیبته