من کل زندگیم خراب شد
همه چیزم رو از دست دادم سر یه عاشقی مسخره
نمیخوام قصه اش رو بگم ولی خیلی عاشقش بودم اما اون رفت با اینکه اونم منو دوست داشت...اما به خاطر مخالفت پدر و مادرش رفت...همین الان هم ازدواج نکرده هنوز
قرار بود با هم اقدام کنیم برای بورسیه بریم خارج از کشور تحصیل کنیم...داشتم همه کارام رو درست میکردم که بریم ولی اون با بهم زدن رابطمون همه چیز رو نابود کرد
افسرده شدم واقعا
خانواده ام هم نذاشتن تنها برم میگفتن باید ازدواج کنی بری
فکر کن رشته ای که براش شب و روزم رو گذاشته بودم از دست دادم
دو سال تلاش شبانه روزیم یه شبه از بین رفت
مثل دیوونه ها بودم
همش گریه گریه گریه
همش عذاااااااب
ولی یه وقت بخودم اومدم که دیدم همه پلهای پشت سرم خراب شده...هیچی دستم نیست...ادامه تحصیلم هم موند
همین وسطها مامانم دچار سکته مغزی شد
مثل یه روانی شده بودم دلم میخواست فقط بمیرم
پرستار مامانم شدم
یادمه سال ۹۶ بود ما روز عاشورا بیمارستان بودیم سه هفته بستری بود مامانم
بعدش کم کم همه اتفاقات بد رو تلاش کردم فراموش کنم...تلاش کردم به خاطر مامانم بخندم شاد باشم زندگیمو نبازم بیشتر از این
الان به نظرم هیییییچ چیز ارزش اینو نداره گریه کنی و پدر و مادرت رو عذاب بدی...هیچی ارزش ناراحتی و افسردگی رو نداره....تو لحظه باید زندگی کرد...گذشته رو باید فراموش کرد چون هیچوقت نمیتونی عوضش کنی...اما میتونی کاری کنی که آینده ات هم داغون نشه...فقط به فکر زمان حال و آینده باش....گذشته اسمش روشه...گذشتهههههه.. نباید بهش فکر کرد