راستش قضیه از اونجا شروع شد ک برای ی موضول کاری ک برا شوهرم پیش اومد سه ماه اونجا بودیم شوهرم بارها ضرر های انچنانی داده یعنی چندین بار زندگیمون ب صفر رسیده و تلاش کردیم بازم ب صفر رسیدیم این شد ک شوهرم اونجا شکست خورد و صفر شدیم و منم خوب یادمه وقتی فهمیدم تو حیاط لرز کردم از شدت سرما دهنم مزه تلخی میداد ب زور اوردم تو شوهرم گفتم بازم بدبختمون کردی مادرشوهرم هی میگف وایسا توضیح میده منم نشستم توضیح بده ولی با توضیحش ب حدی عصبی شدم ک اولش تپش قلب شدید بعدم سوزن سوزن شدن دستاو لبم و کج شدن دوتا انگشت تو هر دستم شوهرم حالمو دید دوید سمتم ولی مادرشوهرم داد میزد با اینکارات بچمو ناراحت میکنی مگه نمیبینی بچمم ناراحته و فلان تو اون حال جای نگرانی واس من نگران حال شوهرم بود ک همش دستامو میبوسید حتی برا اولین بار ب حالم گریه کرد