2733
2734
عنوان

کسی هست که بخواد داستان زندگیمو بدونه؟

| مشاهده متن کامل بحث + 1384 بازدید | 88 پست

بعد مرگ پدرم من رفتم دانشگاه و یکم حالم خوب شده بود ، شوهر خواهر وسطیم ورشکسته شد و خونه زندگیشون رو از دست دادن و شوهرش زندانی شد ، درحالیکه یه بچه کوچیک داشتن 

لبخندبزن🧡😉

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

تو شرایطی بودیم که خواهرم کار میکرد مامانم مریض بود و بچه نگه میداشت من دانشگاه میرفتم و خواهر بزرگتر یه شب درمیون به خاطر شیفت بودن شوهرش شبا میومد خونه ما

لبخندبزن🧡😉
2731

خواهر وسطیم کلا یه آدمیه که یکم سرو گوشش میجنبه ، و چون شوهرش زندان بود خیلی اذیت کرد مارو ، شب از سر کار دیر میومد و خیلی حرص میداد بهمون درحالیکه ما بچه اونو نگه میداشتیم ، خواهر بزرگمم کلا به آدمیه که همیشه دعوا میکنه و حتی وقتی من با مامانم درمورد یه چیز دیگه حرف میزدیم میگفت درمورد منه و کلی نفرینم میکرد که کاش مامان هم بمیره و تو آواره بمونی و کلی از این نفرین ها ، درحالیکه قسم به جون مامانم که من اصلا اهل غیبت و نفرین و اینجور چیزا نیستم 

لبخندبزن🧡😉

بعد مدتی خواهرم رفت پیش پسرخالم اینا که وضعشون خوبه کار کرد و با اینکه مامانم راضی نبود چون نمیخواست دیر رفتن و دیر اومدن خواهرم برا اونا دردسر بشه 

لبخندبزن🧡😉

بعد یه سال حدودا که خواهر پیش پسر خالم اینا کار میکرد گفتن بهش دیگه نیاد اینجا ما حقوقشو میدیم ،لطف خیلی بزرگی کردن بهش ، ولی اون احترام به خونواده ما از بین رفت پیششون ، یعنی بعد مرگ پدرم که همون پسر خالم میگفت که تو هر شرایطی من مثل پدرتم و کمکتون میکنم درگیر کارای خواهرم شد و من کلا یادشون رفتم 

لبخندبزن🧡😉
2738

اینو یادم رفت بگم که سر زندون افتادن شوهر خواهرم ما خونمون رو گذاشتیم که زندان نره ، یعنی دادیم خونمون رو به یکی از طلبکارا و برای برگردوندنش دوسال تموم مامانم گریه میکرد و با کمک پسر خالم برگردوندیم ، یعنی انقدر این وسط درگیریای خواهرم اینا پیش اومد که کلا از آبرو افتادیم 

لبخندبزن🧡😉

بقیش

ممنون میشم برای مامان شدنم یه صلوات بفرستید دوست مهربونم❤     سلام دردانه ی قلب مادر ، عزیز مادری که هنوز مادر نیست. کوچک دوست داشتنی ام ،هرروز و هرشب چشم انتظار آمدنت هستم .من هیچگاه از این انتظار خسته نخواهم شد و با تمام وجود بی تاب لحظه ای هستم که در وجودم جوانه خواهی زد . دلبندِ شیرینم ، تو بی تاب من نیستی؟ برای آغوش مادرت بی قراری نخواهی کرد؟ بیا و مرا از این انتظار نجات بده . حال که هنوز نزد خدایی ،از او بخواه تورا به آغوش من برساند . به او بگو مادرم دلواپس دیر به آغوشش رسیدنم است...ای تمام هستیِ من ... اکنون حتی نمی دانم با کفش های صورتی می آیی یا آبی ، اما بی نهایت دوستت دارم 

لایک لظفا

در ۹۹.۹.۱۱زیباترین هدیه مو از خدا گرفتم یه فندوق کوچولوی دوست داشتنی که یه تیکه از وجودمه 😍😍در تاریخ ۹۹.۹.۹.بهتریترین اتفاق زندگیم خواهد افتاد مطمعنم 😍سکوت کن..فرقی نمیکند از روی رضایت باشد یا دلخوری این روزها مردم از سکوت کمتر داستان میسازند
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687