سلام، من 4 ساله ازدواج کردم، خانواده همسرم شهر دیگه ای زندگی میکردن(شمال) خونه پدری من تهران بود، ما بعد ازدواجمون بخاطر شغل همسرم دوسال کرمان زندگی کردیم، با اینکه از خانواده ام دور بودم ولی زندگیمون خوب بود و راضی بودم، دوساله که الان شمال زندگی میکنم، خونمون تا خونه خانواده همسرم یک ربع راهه، الان یه پسر یکساله دارم، تو این مدت یکبار یکی از خانواده همسرم نگفته تو که اینجا غریبی، دکتری جایی خواستی بری بچه ات رو بیار پیش ما، ولی هفته ای یکی دوبار خودشون بدون خبر قبلی میان خونمون و میشینن و من باید ازشون پذیرایی کنم و منم خب بچه ام کوچیکه ممکنه خونه ام بهم ریخته باشه دقیقا جاهایی که بهم ریخته اس رو زل میزنن نگاه میکنن،دریغ از جابجایی یه لیوان، کار همسرمم جوریه که از خونه به عنوان خوابگاه فقط استفاده میکنه 😐 آخر شب میاد، صبح میره، دیروز من دوتا دندون عقل کشیدم، نابود شدم یعنی، شب تب و لرز کردم، بچه ام هم دائم گریه میکرد، گرسنه اش بود و من جون غذا درست کردن نداشتم، خیلی دلم گرفت که حتی یه تعارف بهم نزدن، توقعی ندارم ولی خیلی دلگیرم، امروز به شوهرم گفت که دلخورم و دیگه دوست ندارم خانواده ات همش بیان اینجا وقتی بدرد من نمیرسن، به نظرتون کار بدی کردم و شما اگه جای من بودین چیکار میکردین
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
عزیزم میدونم تنهایی و غربت سخته ولی اگه میخوای سخت بشی قوی بشی بزهاتو بکش انتظارات تو ازبقیه به زی ...
شدنی نیست، من واقعا توقعی ندارم ولی اونا هم نباید توقع داشته باشن، هفته ای دوبار پشت در خونه هستن و به راحتی میگن دلمون برای بچه تنگ شده بود، آرزو به دلم موند بگن دلمون واستون تنگ شده! من واقعا توانایی پذیرایی ندارم با بچه شیطون و کوچولویی که حتی حاضر نیستن دوساعت نگهش دارن، توقع دارن بیان بشینن من پذیرایی کنم و بعد دو سه ساعت برن. سخته برای من