دیروز که حکمو ملاقات بچه هارو گرفتم با مامور رفتیم در خونشون خودش خونه نبود شوهرم ولی خواهر و مادر عفریته اش مخصوصا خواهر بیشعورش هی حرف میزد هی فحش میداد . چون حکم داشتیم مجبور شدن بچه هارو دادن بخدا رنگ به رو دخترم نبود رنگ زرد و لاغر ولی پسرم بهتر بود چون کوچیکه . ساعت ۱۱ دیروز تا ۱۱ امروز پیشم بودن .
مادر شوهرم حتی لباس تو خونگی و شیر خشک و پوشک نداد برا بچم میگفت برو بخر براش . رفتم خریدم ولی من دادمش بهشون موقع برگشت .
دخترم اینقد بوسم کرد و دوسم داشت که نگو همش میگفت من نمیرم شب پیش توام میخوام بغلت باشم امروز که فهمید میخواد بره میگفت توام بیا باهام بیا دم در باهام گفتم میام عزیزم بعد رفتیم پاسگاه دخترم بزور رفت همش گریه میکرد پدرش جلو مامورا گفت چیه چرا گریه میکنی مامان زدت؟ دخترمم ضایعش کرد گفت مامانم دوسم داره دوس دارم پیش مامان باشم پیش تو نمیام و همش گریه میکرد بزور راضیش کردم اونام با شکلات و خوراکی بردنش ولی بازم یه عالمه گریه کرد .
راستی مواهای دخترم خیلی بلند بود میدونستن من رو موهاش حساسم از نوزادی کوتاش نکرده بودم آورده بودن حستبی کوتاه و قارچیش کرده بودن یعنی میخواستم سکته کنم خدا حقمو بگیره ازشون اینقد حالم بده که نگو