دقیقا
سه سال پیش بود
و من کوچک ترین اختیاری از خودم نداشتم
باصطلاح قدرت دست خانواده م بود
با هم صمیمی نبودیم
خط قرمزم انحراف و تعصب و تبعیض و حرف دراری بود و بودن با کوچیک تر و بزرگ تر از خودم
خیلی تحت فشار میذاشتنم و هر چی حرف بود بارم میکردن و وصله میچسبوندن
هر وقت بیکار میشدن،با من میجنگیدن
من اعصاب واسم نمونده بود
حتی نتونستم دیگه درس بخونم
و مردود شدم
بعد مجبور شدم دولتی و کلا سَبْکِ روزانه رو کنار بذارم
از همه طرف بم فشار میومد
و...
با يه درد دل و کسب راه حل میشد همه چی اوکی شه
ولی گول خوردم و آگاهی نداشتم