قدیمی ترین تصویر ذهنیتون مال کیه

اشکال نداره من راضی ام 😂

کلا حیونا رو خیلی دوست دارم 

مامی میذاشت حداقل گربه نگه میداشتم تو خونه

عزیزم چه دردناک

مادرت هست الان؟☘

از نظر. فرهنگی با هم مشکل داشتن
مامان من هم حساس بود. نمیتونست بسازه
خونه مادربزرگم زندگی میکردیم
الان خوب هستن با هم ولی خب بدترین اتفاق زندگی برای من رقم زد
من تمام این صحنه ها تکه تکه یادم میومد تا حدود بیست سالگی یه بار صحنه خودسوزی  یه ادمی تو. تلویزیون دیدم
عین پازل بهم چسبید. و همش یادم اومد
هنوز روم نشده درباره اش با مامانم حرف بزنم

اره عزیزم
الان روبروم داره غذا درست میکنه
بالاتر توضیح دادم

خداروشکر عزیزم مامانت الان کنارته منم همچین اتفاقی برام پیش اومده مامان بابام دعواشون شد من هفت هشت ساله بودم مامانم صدام زد گفت این پول رو میزارم اینجای کمد هر وقت خواستی لازم داشتی خرج کن من میخوام برم یه جای دور فکر میکرد من نمیفهمم ولی میدونستم منظورش چیه اشک میریختم و از درون خورد میشدم خداروشکر اتفاقی نیفتاد ولی همیشه تو ذهنمه

مادرت آسیب ندید؟

بچه باهوشی بودی که زود بقیه رو خبر کردی 

جون مادرتو نجات دادی☘

واایی خیلی سخته :( 

خداروشکر که الان سالمه مادرت عزیزم ... سایشون مستدام :)

خدارو هزار مرتبه شکر☘

خدا رو. شکر
سنشون کم بوده تصمیم ناگهانی میگرفتن
نمیفهمیدن تو روان بچه تاثیر میذاره
من خودم بارها فکر خودکشی به سرم زده که مطمئنا اثرات همون. اتفاقه
از وقتی یاداوری شده برام انگار درمان شدم اصلا دیگه فکر خودکشی نمیکنم

کوچیک بودم دوساله اینا کمتر ک توی به تاب بزرگ میخوابیدم پارچش بالشتش یادمه خونه ...

الهیییییییی

نوربه قبرش بباره 

من نمیدونم چرا از قبل ۵ یا ۶ سالم  هیچی یادم نمیاد

من شاید دو سالم بوده یادمه بابام دانشجو تهران بود منو داداشم نگاه تی وی میکردیم بابام ببینیم یادمخ لباسمون هم سفید بوده با خط سیاه 

نه خدا. روشکر
ولی لباسش سوخته بود
من از پشت شیشه داشتم نگاه میکردم نشسته بود و آتیش زیرش بود
بعد. رفتم تو اون اتاق و عمه و. مادربزرگم خبر کردم اومدن یادمه

یکسال و نیم اینا.داخل کالسکه  روروئک نمیدونم چی بودم فقط یادم میاد با مخ رفتم تو چمنا دندون شیری کوچولوم افتاد 😅😐

ب هرکی میگم باور نمیکنه😧