ما تو یه شهر دور از مامانم اینا هستیم، مامانم اول زنگ زده به شوهرم گفته یا فردا شب یا پس فردا شب بعله برونه، شوهرم گفته خب هر شبی بود بهم خبر بدید تا مرخصی بگیرم، مامانم هم گفته من دیگه نمیتونم خبر بدم!!!
بعد شوهرم اومد خونه به من گفت آماده شو تا فردا صبح راه بیفتیم بریم خونه مامانت، منم گفتم واااای چرا دیر خبر دادند من که اصلاح نکردم، مو رنگ نکردم، خلاصه همون موقع ۱۲شب، مامانم زنگ زد، من فکر کردم زنگ زده که خبر بده، دیدم اصلا چیزی نگفت گفت میخواستم حال بچت بپرسم تب داشت خوب شد؟؟
بعد خودم گفتم فردا شب بعله برونه من هنوز آماده نیستم خیلی کار دارم، گفت نههههه، نمیخواد که بیای!!! حالا واجب که نیست!! فقط شوهرت اگر مرخصی داشت بیاد اگر نه که دایی بزرگت نماینده همتونه!!!! نمیخواد بیایید، بعدشم خودشون تنها فقط میرن محزر عقد هم میکنن!!!!!!؛؛
آخر هفته فقط رستوران دعوتید بیایید، وای منو میگید پای تلفن همه بدنم شل شد از ناراحتی، از دیشبم همینطور گریه کردم، آخه ما فقط دوتا خواهریم، برادر و خواهر دیگه ای نداریم،
تو تاپیک های قبلی گفتم خواهرم همیشه منو کم محل میکنه، خودشو از من بالاتر میدونه...