چن ماهه بود از خونه بیرون نرفته بودم
عصر رفتم تا سر خیابونمون با ماسک و دستکش و هزار دردسر
احساس خفگی داشتم دو قدم ک راه رفتم عین مریضا ب نفس نفس افتادم آخه زیر ماسک خیلی سخت بود
تو خونه همش حوصلم سر میره
هیچ دلخوشی ای ندارم
هیچ پسری و هیچ عشقی تو زندگیم نیست
دلم میخواست ازدواج کرده بودم تا تو این شرایط تنها نباشم