اما الان که ازدواج کردم دلش برام تنگ میشه تازه یادش افتاده منم وجود دارم
همش میگه چی میخوای برات بخرم عزییییزم
هرکی کارش گیر بابام بیفته به من میگه به بابات بگو
نگفته میگه چشممم دخترم.منم به ظاهر لبخند میزنم بهش
ولی خودش میدونه
هیچوقت نمیبخشمش
میگه ازمن ناراحتی؟چرا؟هرمشکلی داری به من بگو...
اما دیگه کارازکار گذشته
خیلی دلم پره
یاد قبلنای خودم افتادم