2733
2734

یه تازه عروس تازه داماد بودن که جفتشون خیلی بر و رو داشتن. دخترای زیادی دورور آقا پسره بود و زنش حسابی کفری شده بود. یکی از فامیلای پسره هرروز بهش پیام میداد زنش تصمیم گرفت که بهش بگه به شوهرمن پیام نده و این کارو کرد و دید با کمال تعجب اون دختر از چیزایی خبر داشت که فقط زن و شوهر میدونستن! مسائل خیلی خصوصی و خونوادگی. 

گذشت و یه شب زن و شوهر رفتن عروسی و دختره دید اونجام شوهرش قابل کنترل نیست و همش داره چشم چرونی میکنه!!!

فکری به سرش زد یه فکر شیطانی


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

با خودش گفت اینکه اول آخرش مبره با یکی دیگه بهتره یکیمون این وسط نباشه! اینکه من باشم و ببینم رفته با یکی دیگه خیلی سختتره. اون شب موقع برگشت از عروسی تو سرعت ۱۷۰تا یه جیییییغ بلند کشید

2738
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز