بالاخره میفهمیم دیگه. فکر میکنم شبیه حس برگشتن به خونه باشه ، احساس خوبی داره.
مادربزرگم شب قبل از مرگش چیزیش نبود من پیشش بود تو خونه خودش. از چند وقت پیشش شروع کرده بود وسایلاشو بسته بندی کرده بود، انگار میخاد اسباب کشی کنه یا بره سفر. حتی خریدم نمیکرد میگفت تو یخچال میمونه یه وقت دیگه نباشم ..... الاهی نور به قبرش بباره . میگفت انگار مسافرم یه شوقی دارم .شاید میخام برم مشهد همین روزا .....
نزدیک اذان صبح فوت کرد....مطمعنم خوشحال بود از رفتن