ترسیده بودم
کل نیرومو جمع کردم، زل زدم تو چشمای قهوه ایش
*گفتم یه جایگزین برات پیدا کردم *
حواسم نبود چی گفتم
یهو خشکش زد، چشماش تکون نمیخورد، چند ثانیه گذشت، آروم گفت:کیه؟
گفتم این، اشاره کردم به شکمم
قشنگ ترین لبخندی رو ک تا حالا دیده بودم رو صورتش،زد
نمیدونم برای بچش بود، یا از اینکه اشتباه برداشت کرده بود
آخه همیشه میگفت ما پول نداریم الان وقت بچه نیس، اگه یه درصد باشه، باید سقطش کنی
هنوز گیجم