بچه ها من یه برادر دارم ک دکتره چهل و خورده ای سالشه و مجرده ...از مادر سوا هستیم مادرش زن اول پدرم بوده.بعد این برادرم اصلااا با ما رفتو امدنمیکرد هروقت دعوتش میکردیم نمیومد حتی عروسی خاهرم و کلن انگار عارش میومد با ما رفت ووامد کنه منم همیشه توی دلم حس نفرت و کینه بهش داشتم چون مثلا با اینکه خیلی دوست و اشنای دکتر داره وقتی برای مادربزرگم دنبال فیزیوتراپ میگشتیم گفت بمن ربطی نداره و خودتون میدونید چنبار پدرم حالش بد شد فقط یه زنگ میزد هیجوقت نمیومد توی خونه حتی پدرم قلبش عمل کرد موقع مرخص شدنش اومد و اوردیمش تا رسیدیم از دم در خداحافظی کرد رفت یعنی حاضر نشد چن دقیقه بیاد بشینه با اینکه مامانم خیلی خیلی اصرار کرد
گاهی مثلا پیام تبریک براش میفرستادیم مثلا بعد از دو هفته جواب میداد یه کلمه ممنونم !!
اینارو گفتم ک اخلاقش دستون بیاد ..حالا بازم خلاصه گفتم
بعدیه روز زنگ زد ب بابام گفت داره ازدواج میکنه اومد پدر و مادرم برد خاستگاری بعد شنیدیم عقد کرده !!!
به پدرم گفته بود مراسم نگرفتیم درصورتیکه ما فهمیدیم جشن توی خونه ی خودش گرفته و خاله های خودش بودن ...
یعنی از ما هیشکییی حتی پدر مادرمم نکفته بود
اینا مال حدود ۵ سال پیش هست
بچه هاالان بقیه ش میگم خیلی شد فعلن اینار بخونید