دیروزرفتم بیرون منتظرتاکسی بودم گفتم حالا یااتوبوس میادیاتاکسی خطی هواخیلی گرم بودولی مجبوربودم برم چون قرعه کشی خونگی داریم بایدمیرفتم
بعدنیم ساعتی شده بودچندتاماشین شخصی بوق زدن نرفتم یه دفعه یه پرایدقراضه اومدبرام بوق زددیدم یه زن باپوشیه نشسته عقب ماشین خوشحال شدم گفتم یه مسافرداره برم خسته شدم زیرافتاب وایستادم😥بعدرفتم گفتم فلان جاگفت سوارشوتادستگیره دروگرفتم بازکنم چشمم خوردبه دست خانمه اززیرچادرش بیرون اومده بوددیدم زخیم وپرموبود ازاین انگشترای عقیق وکلفت ومردونه توی دستش بود