منو شوهرم از همه تو کاروان کوچیکتر بودیم... اما یه عروس داماد که سنشون زیاد بود،برای ازدواجشون اومده بودن کربلا،عروس ۲۸ سالش بود و اولین ازدواجش بود...داماد۴۵ سالش بود،زنش بر اثر سرطان فوت شده بود و به گفته ی خودش دو تا بچه داشت که با خودش نیاورده بود، مرد خوبو آرومی بود... باهمدیگه هم خیلی خوب حرف میزدن... تو نجف یه روز خانومه هیچ جا نیومد و گفتن حالش بده...تو کربلا هم همینطور که گفتن قرص خورده و حالش بد شده...همش رنگش پریده و پریشون بود... وقتی از کربلا اومدیم، یکی از هم کاروانیامون زنگ زد که وقتی عروس دامادو داشتن تا خونشون همراهی میکردن، دقیقا عروس جلوی در خودشو چاقو میزنه و میکشه😔😔😔هیچوقت دلیل این کارشو نفهمیدم... خب چرا ازدواج کرد؟ اصلا چی شد؟ اونا که در ظاهر خیلی خوب بودن... یهو امشب یادش افتادم و دلم گرفت
نسیم را گفتم،اگر حقیقت خورشید را حجابی هست، همیشه در پسِ هر ابر، آفتابی هست، همیشه پشت دیوار های بلندِ نومیدی،امید هستو افق های بی کران روشن🤩
دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.