از وقتی یادم میاد یه زمانی به اجبار بابام چادر می پوشیدم ولی از پوشیدنش خوشم نمی یومد ....
من هر جا می رفتم چادرمو جلو چش بابام سرم می کردم بعد اون می زدم زیر بغلم ..
دختر محجبه ایی بودم ...ولی از چادر خوشم نمیومد ...
دیگه چه می شد کرد...به اجبار سرم می کردم ...
کم کم عادت کردم به پوشیدنش ...
کم کم یه سری از دوستام روم تاثیر گذاشتنو من شبا تا نیمه های شب بیدار بودمو نماز شب می خوندم ..از هیچ عبادتی دریغ نمی کردم .../خدا می دونه چه ارامشی داشتم /
یه بار یه بنده خدا همینجور زل زده بود بهم ..
منم گفتم وااااااااااااا چته دوساعت برو بر منو نگا می کنی ؟
لبخند زد گفت صورتت خیلییی نورانیه
داییم همیشه می گفت ارززززو دارم یه دختر مثل تو داشته باشم
دوستو غریبه و اشنا می گفتن چهرت نورانیه ...فلانه فلانه
مدرسمو که عوض کردم افتادم بین یه عالمه ادم لات
اوایل چادرمو می پوشیدم ولی وقتی دیدم هیچ کس نمی پوشه منم نپوشیدم ...
بابامم دیگه بام کاری نداشت
هر روز یه عده بودن که بیخ گوشم ور ور می کردن ...
دوستام می گفتن وای تو خیلی خوشگلی اگه یه کوچولو ارایش کنی که دل ادم برات می تپه...
و...