خیلی زود فهمید قرار نیست نازش را بکشند، همین شد که یک شب هر چه داشت و نداشت جمع کرد توی چمدان و زد توی دل تاریکی کوچه، دیگر هیچ ترس و دلهره ای جلو دارش نبود، حالا که زندگی روی بی حیا و موذی اش را نشانش داده بود نمی ماند تا هر چه می خواهد سرش بیاید.
به سر کوچه که رسید، احساس کرد چیزی راه نفسش را بسته، ساکش را زمین گذاشت، با دیدن آژانس انگار پناهی پیدا کرده باشد، در را باز کرد و نشست، سلام لرزانی تحویل راننده داد و توی تاریکی اتاقک پراید، اشک های داغش سر خورد