آره درکت میکنم
اون حس ناامنی و ترسی که تو اون خونه داشتم داشت منو روانی میکرد
هر روز آرزوی مرگشو میکردم
میگفتم خدایا میشه دیگه برنگرده خونه . شبا مث جن میرفت و میومد
دائم میترسیدم که نکنه زیاد بکشه بیاد بلایی سرمون بیاره. رسیدم خونه بابام یه خواب راحت بعد از چند ماه داشتم .
فقط کسایی که با یه معتاد زندگی کردن میفهمن چه درد بدیه
خود معتاد که هیچیش نمیشه
اطرافیانش رو داغون میکنه