سلام دوستان ، قبل از ازدواج یکیو خیلی دوست داشتم ایشون هم دوسم داشت ولی شرایط ازدواج نداشت چند سال بلاتکلیف بودم خیلی ازش خواستم ازدواج کنیم به هر حال قسمت نشد بعد از ده سال چند وقت پیش با دختر یکسال ونیمم به همایشی که دعوت شده بودم رفتم البته همایش کوچیکی بود حدود ۶۰ نفر بودیم که آقایون هم بودند دیرتر از همه به همایش رفتم وقتی وارد شدم دیدم دور تا دور اتاق صندلی چیدند و خانوما نشستند و وسط اتاق هم میز و صندلی بود که دور تا دورش حدود سی نفر آقا نشسته بود من بی خبر از وجود عشق قدیمی وارد شدم و اتفاقی روبروش نشستم البته ندیده بودمش بعد از چند ثانیه بخاطر اینکه کنار کولر بودم ترسیدم دخترم سرما بخوره جامو تغییر دادم و از قضا پشت سر همون آقا نشستم حالا هنوزم متوجهش نبودم بعد از ده دقیقه متوجه شدم تموم آقایون بی خیالن ولی این آقا انگار بیقراره و هی وول میخوره و اصلا حوصله نداره و دوست داره بره هی خودکار رو تق تق به دفترچه ش می زد و سرشو چسبیده بود و دایم هم سرش پایین بود وقتی هم سخنرانی تموم شد بدون معطلی مثل دزدا طوری که متوجهش نشم و صورتشو نبینم اولین نفر از اونجا رفت ناگفته نماند متاهله .
به نظر شما چرا منو دید اعصابش خرد شد اصلا این کاراش چه معنی داشت؟؟؟