2752
2734

اینطور شد که کل محل فهمیدن مادوتا باهمیم

من اصلا مشکلی نداشتم ولی بعد از اون بابام دیگ از ته قلبش بهم لبخند نزد و تنها چیزی که منو خیلی اذیت میکنه اینه چون من عاشقققق بابامم امیدوارم یه روز ببخشتم


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731

گفت بزار سارا )خواهرشوهرم( کنکور بده که یه سال از من بزرگتر بود  بعدش میام خواستگاری 

منم عجله ای نداشتم

کنکور داد و شد سال کنکور من منم گفتم سریع عقد میکنیم میریم خونه ی خودمون درس میخونم

و اما روز خواستگاری...

)تیر94(

مامانشون با هزار خواهش و التماس مهرایین و سارا اومده بود 

پدرشون ولی مشکلی نداشت

اومدن و بدون هیچ کلامی قبل چایی آوردن من شروع کرد که دختر شما هرزس همش خونه ی ما بود  معلوم نیست خونه یکی چن نفر دیگه میرفته

من تو اشپزخونه شنیدم و خیلی ناراحت شدم خیلی 

مامانمم خیلی بی زبونه بابام گفت شما حق نداری راجع به دختر من اینجوری حرف بزنی

اونم گفت دروغه مگه؟

و بابام یه نگاه مظلومانه ای به من انداخت که آرزو کردم ای کاش هیچ وقت دخترش نبودم

)تیر94( مامانشون با هزار خواهش و التماس مهرایین و سارا اومده بود  پدرشون ولی مشکلی نداشت اوم ...

بزرگترهااصلادرک نمیکنن عاشقی رو.‌‌‌.‌‌.‌‌هرزه چیه چی بی ادب بوده😐

خانما برا خانه دارشدنم صلوات مرسی🌹اگه دلت برادست خط بچگیت تنگ شدبادست مخالفت بنویس🌹چقدرسخت تنگ ماهی بودن بشکنی قاتلی نشکنی زندانبان🌹  

جلسه ی اول به چایی آوردن منم نکشید و رفتن

و بعد اون دیگه مامانش نیومد

بعدش فهمیدم که از اول قصد داشته دخترخالشو براش بگیره

حدود شهریور بود فک کنم که رفتن خواستگاری دخترخالش و من انقد گریه کردم که معدم خونریزی کرد 

اونم پاشو تو یه کفش کرده بود که فقط پریسا 

اینجوری شد  که بزور  آذر 94 صیغه شدیم 

بابامم تحت تاثیر مامانم گفت جهازنمیدیم 

منم مهریم 20 تا گل رزه و یه دونه سکه

عموی همسرم که اونم با خانوادشون قطع رابطس و فقط با عده ی کمی مثل مهرایین و اینا ارتباط داره گفت من میتونم یه خونه ی 50 متری تو ی محله ی ستارخان یه سال بهتون قرض بدم ولی بعد یک سال خودم اجارشو میخوام

خدا خیرش بده اینجوری خونه دار شدیم و یکی از دوستامم یه سری وسایل کهنه ی خونشونو دادن که فقط بگذرونیم

اردیبهشت 95 عروسی کردیم

چه عروسی ای...

نه پول آتلیه داشتیم نه آرایشگاه نه لباس عروس 

همشو خانواده ی دوستام و دوستام دادن

با 50 نفر از دوستامون عروسیمون جمع شد و بابامم فقط اومد امضا کرد و گفت خوشبخت بشی و رفت یه لبخندم نزد

حالا ما منبع درآمد نداریم

شوهرم 20 سالشه

من 18 و کنکوری😑 به زور درس خوندم )درسم خوب بود خداوکیلی الانم تدریس خصوصی میکنم تیزهوشان میرفتم( البته شبانه نرفتنمم داستان داشت

معماری دانشگاه آزاد قبول شدم

شوهرمم تو این مدت تو چن تا آموزشگاه موسیقی درس میداد و میگذروندیم ... تا اینکه تو این اوضاع دی 95 حامله شدم😑

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز