خونه ما 78 متره از محل کار شوهرم و خانوادش و خانواده خودم 20 دقیقه راهه به خاطر این میخواد خونه عوض کنه بریم تو شهر زندگی کنیم چون خونمون اطراف شهره دوساله ازدواج کردیم و یه بچه 9 ماهه داریم
با اینکه من تو خونمون خیلی راحتم و دوسش دارم
ولی چند جا دنبال خونه گشتیم قیمت خیلی بالا و گرون بود
شوهرم موضوع خونه رو جلوی خانوادش باز کرد و اونا پیشنهاد داد که خودشون و ما و برادر شوهرم و زنش خونه هامونو بفروشیم و یه اپارتمان سه طبقه بخریم با هم زندگی کنیم
ولی من از زندگی با بقیه مخالف هستم و دوست ندارم اونجا نمیتونستم جلوی همه بگم چون مادرشوهرم هی میگفت قربون نوه هام برم میخوام با نوه هام باشم همش پیش خودم باشم و همه رو خام کرد همه قبول کردن به جز من ولی نگفتم چیزی چون مطمینن بحث میشد و همه ناراحت میشدن خونه رفتیم به شوهرم گفتم موضوعو و اون میگه مگه خانوادم چیکارت کردن ... اگه باهاشون زندگی کنی مگه چی میشه هرکی طبقه خودشه زندگی خودشه و من دوست دارم با خانوادم زندگی کنم راحت ترم و خونه تنهایی الان پولش زیاده و گرونه و من نمیتونم و فلان از این حرفا
میدونم طبقه طبقه هست ولی بازم با هم هستیم و صد در صد رفت و امد زیاد میشه .. نزدیکی پیش از حد میشه .. رودرواسی از بین میره ... ممکنه یهو سرزده بیان و کلا من خوشم نمیاد
همیشه میگن دوری و دوستی
حس میکنم بعد از زندگی کردن باهاشون ممکنه مشکلات به وجود بیاد چون فرهنگ و روش زندگی ما با هم متفاوته
چگوری شوهرمو متقاعد کنم
فکر میکنه چون نمیخوام باهاشون زندگی کنم یعنی دوسشون ندارم ولی اینطور نیست بهش میگم بچه ننه نباش هی میگی میخوام با خانوادم باشم جدا نیستی که میتونی هر وقت خواستی بری ببینیشون ولی زندگی کردن فرق میکنه
مادرشوهرم زن خیلی مهربونیه و خوش قلب هوامو داره با اینکه بعضی وقتا یه سری دخالت هایی میکرد تو زندگیم و بچه داریم ولی گذاشتم به حساب نگرانیش
ولی من کلا دوست دارم زندگیم مستقل باشه
شوهرم گیر داده چون خانوادش یه ساختمون پیدا کردن هر طبقه 110 متر و شوهرم هی میگه خونه بزرگه و فلان و .....
من اصلا خونه بزرگ و کوچیک برام مهم نیست .. زندگی اروم و مستقل برام مهمه همونجوری راحتم
بلاخره شوهرم گفت باشه ولی تو باید بهشون بگی که نمیخوای باهاشون زندگی کنی
حالا من چجوری بهشون بگم که دلشون نشکنه و فکر نکنن باهاشون مشکل دارم ؟؟؟