دوستای من عزیزای من ازهیچی نترسیدالان یکسال ودوماهه که خونه بابامم خیلی روزای بدی داشتم به ولاقسم انگشتای دستم بخاطر اعصابم کج شده بیس وشیش سالمه همه میگن بالای سی سالته ازهیچی نترسید تا وقت دارید ومیتونید ازنوبسازید جداشید یکیش من جونمومیدادم برای شوهرم وقتی نبود حوصله هیچی نداشتم انگارمرده ها ولی ازبس اذیتم میکرد دیه ازچشام افتاد شوهرمن درحدی بود که دخترم دوسال هروقت خواست بره بیرون پشت سرش گریه کردولی نمیبردش بیرون ک مبادا دخترابفهمن ای آقا متاهله من بارها طناب انداختم گردنم چشام ازحدقه دراومد ولی بخاطردخترم دست کشیدم